در اوایل جنگ برای شناسایی به منطقه ی چنانه رفته بودیم. روزها استتار می کردیم وشب ها راه می رفتیم. ما در حقیقت میان نیروهای دشمن بودیم. خوراکی هم خیلی کم داشتیم. یک نفر هم طلبه با ما بود. بعد از سه شبانه روز خوراکی هایمان تمام شد.آب وغذا نداشتیم از ریشه ی گیاهان استفاده می کردیم. آن طلبه ای که با ما بود، بریده بود و عقب می ماند. یک روز گفت: « من دچار شک و تردیدم!».(سردار) شهید(عبدالحسین) برونسی گفت: «اگر من این حرف را بزنم اعتراضی نیست، اما تو که چند سال نان امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف را خورده ای چرا این حرف را می زنی؟»آن طلبه متاثر شد وگفت: « من باید خودم را بسازم». روزهای بعد دیدیم خیلی سرحال است. گفتم: چی شده؟ سرحال شدی؟ گفت: « نگفتم خودم را درست می کنم؟» گفتم: «چی شد؟» گفت: دیشب وقتی استتار کرده بودیم، دیدم آقایی بالای سرم ایستاده که صورتش آفتاب را منعکس می کرد. به من گفت: پاشو! مگر فرزند اسلام و شهید انقلاب به تو نگفت تو که نان امام زمان را خورده ای چرا باید تردید به خود راه دهی؟ سخن او حجت است!بلند شدم وگفتم: آقا! عاقبت ما چی می شود؟ فرمود: پیروزی با شماست و شکست با دشمن است؛ ولی اگر پیروزی واقعی را می خواهی برای فرج من دعا کنید. گفتم: آقا! شهید می شوم؟ فرمود: اگر بخواهی. گفتم: چگونه؟ گفت: تو در همین مسیر شناسایی، شهید می شوی؛ به این نشانی که از سینه به بالا چیزی از بدنت باقی نمی ماند.
شهید دانش آموز علی آقا عبدالمالکی - محل تولد: کرمانشاه - محل شهادت خرمشهر
قبل از هرکاری باید به خداوند متعال و بعد از انجام آن عمل هم باید به نامه او اتمام داد.
شهید دانش آموز حجت اله منصوری کیونانی - محل تولد: کرمانشاه - محل شهادت دریاچه ماهی کربلای 5 سال 59
ملت شهید پرور، مطمئن باشید که راه امام خمینی حق است و خلاف آن باطل است، هرکه در این خط قرار گیرد مطمئن باشید که از صالحین خواهد بود.
رزمندهای به نام سید منصور حسینی جزو نیروهای شهربانی بود و بسیجی به جبهه آمده بود. او هیچ وقت نماز شبش ترک نمیشد. هر وقت با او صحبت میکردیم میگفت: دوست دارم با حسن کرمی که از نیروهای بسیار معتقد و مخلص بود شهید بشوم. دوست دارم دستم زیر سر او باشد و شهید بشوم.
سال 61 در منطقه فکه میخواستیم برای عملیات والفجر مقدماتی برویم. شهید سید منصور حسینی آمد و گفت: بچهها زود به خط شوید که من 48 ساعت بیشتر میهمان شما نیستم. باز هم باورمان نمیشد.
فردا صبح آمد و گفت: من 24 ساعت دیگر بیشتر میهمان شما نیستم. یادم است که ساعت یک ربع به 7 صبح بود که به ما گفت: تا چند لحظه دیگر؛ یک خمپاره میآید داخل این سنگر و داد زد به ما و گفت: شما از این سنگر بروید بیرون.
شاید سه قدم از سنگر دور نشده بودیم که از جمع 8 نفره 4 نفر رفتیم بیرون؛ که یک خمپاره 60 رفت داخل سنگر. وقتی رفتیم جلو دیدیم دقیقاً همانطور که میخواست دستش زیر سر حسن کرمی قرار داشت و انگار سالیان سال خوابیده بودند و هر دو به شهادت رسیدند.