جنگ که شروع شد او فرمانده پایگاه اصفهان شد. از سروانی به سرهنگی ارتقا پیدا کرد .اوایل انقلاب می گشتند و آدم هایی را که قبلا هم خوب بودند پیدا می کردند . وقتی مسولیتش زیادتر شد بالطبع او را کم تر می دیدم . حسرت یک صبحانه دور هم خوردن به دلم مانده بود . صبح زود بلند می شد . قرآن می خواند. صدای زیبایی داشت . بعد لباس پروازش را می پوشید و می رفت . توی جیب لباس پروازش حرز گذاشته بودم تا سالم برگردد.
خودش می گفت: "هر بار که از خانه می رم بیرون و با من خداحافظی می کنی به این فکر هم باش که شاید همدیگر را ندیدیم ." شغلش خطرناک بود. توی جنگ هم نقل و نبات پخش نمی کردند. من هم بدرقه اش می کردم و می آمدم تا به کارهای خودم برسم . خودم ،هم زن خانه بودم هم مرد خانه .رانندگی را از عباس یادگرفته بودم . در پایگاه دزفول با ماشین پیکان جوانان رانندگی یادم دادکه سر همان جریان تمرین رانندگی ، ماشین اوراق شد.
چند روز قبل خانوادهی شهید بابایی اینجا آمده بودند؛ این خاطره یادم آمد و برای آنها گفتم. سال 61 شهید بابایی را گذاشتیم فرمانده پایگاه هشتم شکاری اصفهان. درجهی این جوان حزباللّهی سرگردی بود، که او را به سرهنگ تمامی ارتقاء دادیم.
آنوقت آخرین درجهی ما سرهنگ تمامی بود. مرحوم بابایی سرش را میتراشید و ریش میگذاشت. بنا بود او این پایگاه را اداره کند. کار سختی بود. دل همه میلرزید؛ دل خود من هم که اصرار داشتم، میلرزید، که آیا میتواند؟
مرحوم آیتالله مجتبی تهرانی در نقل یک حدیث میفرمایند:
برای آیتالله بهجت نامه مینوشت، تعجب کردم و پرسیدم مگر آیت الله بهجت کار اجرایی میکند که از ایشان درخواست داری؟ گفت: درخواستی از ایشان ندارم فقط میخواهم به ایشان بگویم دوستت دارم!
ماه مبارک رمضان سال 1380 برای دوره آموزش عقیدتی فراخوانده شدیم از تمام استانهای کشور آمده بودند اکثراً از پیشکسوتان جبهه و جهاد بودند تنها کسی که در دوره غریب نبود من بودم چون ساکن قم بودم و دوره در قم برگزار میشد.