روزی شخصی با خداوند مکالمهای داشت: «خداوندا، دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟!»
خداوند آن شخص را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد؛ مرد نگاهی به داخل انداخت. درست در وسط اتاق، یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن، یک ظرف خورش بود؛ و آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد!
افرادی که دور میز نشسته بودند، بسیار لاغر مردنی و مریضحال بودند! به نظر قحطی زده میآمدند. آنها در دست خود، قاشقهایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دستهها به بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی میتوانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پُر کنند؛ اما از آن جایی که این دستهها از بازوهایشان بلندتر بود، نمیتوانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.
مرد با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد. خداوند گفت: «تو جهنم را در اینجا دیدی!»
آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد. آنجا هم دقیقاً مثل اتاق قبلی بود. یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن، که دهان مرد را آب انداخت!
افرادِ دور میز، مثل جای قبل، همان قاشقهای دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی، قوی و تپل بودند، میگفتند و میخندیدند.
مرد گفت: «نمیفهمم!»
خداوند جواب داد:
«ساده است! فقط احتیاج به یک مهارت دارد! میبینی؟ اینها یاد گرفتهاند که به همدیگر غذا بدهند، در حالی که آدمهای طمعکار، تنها به خودشان فکر میکنند!»