هجده نفر بودیم که برای شناسایی به منطقه ی چنانه رفته بودیم. روزها استتار می کردیم و شب ها راه می افتادیم. در حقیقت در میان دشمن بودیم. سهمیه ی ما مقداری برنج خام بود که بعد از سه روز آن هم تمام شد. طلبه ای همراهمان بود که شرایط سخت، بسیار بر او فشار می آورد. یک روز بعد از نماز صبح، آن طلبه به شهید برونسی اعتراض کرد و گفت: «من دچار شک و تردید شده ام.» برونسی گفت: «اگر من این حرف را بگویم، مسأله ای نیست، اما تو که چند سال نان امام زمان (عج) را خورده ای، چرا؟!» آن طلبه متأثر شد و ادامه داد: «من باید خودم را بسازم.» روزهای بعد او را بسیار سرحال دیدم. پرسیدم: «چی شده؟ خیلی سرحال شدی!» پاسخ داد: «دیشب صحرای وسیعی را در مقابلم دیدم. آقایی در آن جا ایستاده بود که صورتش آفتاب را منعکس می کرد. رو به من گفت: بلند شو. مگر فرزند اسلام و شهید انقلاب به تو نگفت که نباید به خود تردید راه بدهی؟ سخن او حجت است.» در همان شناسایی، دشمن متوجه حضور ما شد و آن طلبه «خودساز» به بزرگترین آرزوی هر مجاهد (شهادت) نایل آمد. طبق وصیتش، شهید برونسی پیکرش را به زادگاهش برد و به خانواده تقدیم نمود.